پارمیسپارمیس13 سالگیت مبارک

پارمیس

پارمیس و رزا

پنج شنبه هفته پیش، شام خونه ی مامان بزرگٍ من دعوت بودیم. حاجی محمد آقا(پسر عمه ی بابا ناصر) و خانواده ی دوست داشتنیش اومده بودن سمنان. این مهمونی واسه شما یه لطف دیگه ای داشت چون نوه ی حاجی، رزای 25 ماهه هم اومده بود. خیلی خوب باهاش ارتباط برقرار کردی. از صبح واست تعریف کردم که شب مهمونی دعوتیم و رزا جون هم هست و ... خلاصه تو هم خوب اسمشو یاد گرفته بودی و به محض اینکه وارد خونه ی مامان بزرگ شدیم دویدی طرف نی نی و گفتی رزااا، سلااام. خلاصه اون شب اونقدر شعر خوندی و رقصیدی و بلبل زبونی کردی که انگار نه انگار این مهمونهارو واسه اولین بار دیدی. مامانِ رزا هر شعری رو که ازش میپرسید تو جواب میدادی و خلاصه خوش درخشیدی. نی نی هارو خیلی دوست داری و ...
23 آذر 1391

این عشق الهیست

همین الان از خواب بیدار شدی. بدون سر و صدا از روی تختمون پایین اومدی و دویدی تو حال. همین منو دیدی گفتی سلام. دو سه روزه که سرمای سختی خوردم و گلو دردم. به خاطر همین گلومو با دستمال بستم. دست به گردنم زدی و گفتی دگن، خوبه؟ (گردن) منم گفتم آره عزیزم خوبِ خوب شدم. و کلی با لبای شیرینت بوسیدیم. خدایا من اگه این لحظه از شدت خوشی بمیرم حق دارم.
23 آذر 1391

شمردن 1 تا 10

از شانزده ماهگیت تا حالا از 1 تا 10 رو میشمری. اولاش به 7 میرسیدی میگفتی هفت، نه، ده . فکر کنم چون 7 و 8 شبیه همند هیچ تفاوتی بینشون قائل نبودی امَا مدتیه که کاملا بدون اشکال میشمری و محاله که از پله بالا بری و نشمری.چند وقت پیش تو خانه ی بازی داشتی از پله های سرسره بالا میرفتی و واسه خودت میشمردی. مامانِ یکی از نی نی ها که منتظر ایستاده بود تا نوبت نی نی خودش بشه بسیار متعجب شده بود و اصلاً باورش نمیشد که حرف بزنی چه برسه به اینکه تا 10 بدون اشکال بشمری. تلفن خونه رو هم میگیری دستت شماره میگیری و میشمری بعد میگی مام مریمی سلااام . همیشه خیلی گرم سلام میکنی و rising  falling رو بسیار به موقع رعایت میکنی. بعد کلی باهاش حرف میزنی و وق...
23 آذر 1391

رنگها

اولین رنگی رو که شناختی صورتی بود و در جواب ما که می پرسیدیم چه رنگیه؟ میگفتی صورتی و البته بعدش ما اصلاح میکردیم و میگفتیم مثلا آبی. مامان مریم رنگهای زرد و آبی و قرمز رو هم یادت داده. حالا وقتی می پرسیم چه رنگیه میگی صورتی و با یه مکث کوتاه رنگ اصلی رو میگی. خدانگدارت پرنسس صورتی   ...
23 آذر 1391

پرنسس صورتی

دخترم،دوست خوبم فریبای عزیز (مامان نیروانا جون) اسم وبلاگتو با این صفت لینک کرده. پارمیس، پرنسس صورتی وقتی اسمتو تو پیوندهای نیروانای عزیز دیدم خیلی خوشحال شدم و  اینهمه احساس زیبای خاله فریبا رو تحسین میکنم. از خاله الهه ی خوش قلب که منو با نی نی وبلاگ و بهتر از همه با فریبای مهربون و فهیم آشنا کرد خیلی ممنونم. امیدوارم این دوستی ها همیشه پابرجا باشه و تو هم در آینده از داشتن دوستای به این خوبی لذت ببری. ...
21 آذر 1391

الهی شکر

یه چند روزیه که وقتی چیزی رو تقاضا میکنی و بهت میدیم، سرتو به نشانه ی تشکر خم میکنی و میگی مرسی و دستاتو بالا میبری و میگی شکر اولین بار که شنیدم خیلی تعجب کردم. بابا رضا گفت که اون بهت یاد داده و از اونجایی که بعد از هر شکرت ذوق زیاد مارو میبینی  تشویق شدی و چند روزه صدای شکرت خونمونو پر برکت کرده .
3 آذر 1391

شعرخوانی

عزیزم به شعر خوندن و حفظ کردنشون خیلی علاقه داری و خیلی جالبه که هر شعرو با چند بار شنیدن حفظ میشی، طوری که همه رو متعجب کردی. دو تا از شعرایی که دوسشون داری و وقتی بهت پیشنهاد میدم بیا شعر بخونیم انتخابشون میکنی رو واست نوشتم، اولاشو من میخونم و کلمات رنگی رو شما میخونی. اسم این شعرو گذاشتی شایسته پروانه ی شایسته پر میزنه آهسته پراشو جم میکنه از بچه ها میترسه نترس نترس من هستم من مامان تو هستم من تو رو می پرستم   این شعر هم سما خود نام داره   عروسک من سمّا خود با عطسه هاش سلمو گد (سرمو برد) گریه میکرد دک دک (در و در) منو نبرین به دک دک (دکتر) میگفت گولم...
1 آذر 1391

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد

چهارشنبه واسه سومین بار بردیمت دکتر. بعد از خوردن 5 روز آنتی بیوتیک، سه باره گلو و گوش و بینیت رو معاینه کرد و گفت که اینبار خدا رو شکر خوبٍ خوب شدی. گفت دیگه لازم نیست هیچ دارویی مصرف کنی و باز هم تاکید کرد که زیاد وسواس به خرج ندیم. یه نفس راحت کشیدم و از ته دل دعا کردم که هیچوقت نی نیا مریض نشن.
26 آبان 1391

سرما خوردگی

از اون شب تا حالا هنوز مریضی. سرما خوردی و گلو درد شدید داری. بمیرم برات خیلی اذیت میشی. دیروز ظهر خیلی خوابت میومد ولی تا رفت یه خورده چشمات گرم بشه با سرفه ی زیاد از خواب بیدار شدی و گریه کردی. نمی دونم چیکار کنم تنها کاری که از دستم بر میاد اینه که بغلت کنم و ببوسمت و نوازشت کنم. آخه از شدت گلو درد شیر هم نمیتونی بخوری . دوست دارم دختر قشنگِ سرما خورده ی من ...
19 آبان 1391

خداحافظ تا 6 سالگی

دیروز واکسن 18 ماهگیتو زدی. دیگه تا 6 سالگی واکسن نداری. بذار از قبلش واست تعریف کنم و برسم به واکسن. یکشنبه شب خونه ی آقای رستمیان همکار و دوست مشترک بابا ناصر و مامی پروانه دعوت بودیم. می خواستم ببرمت حموم ولی ترسیدم که می خوایم بریم بیرون سرما بخوری. داشتم لباستو عوض میکردم  و بهت پودر میزدم احساس کردم که خونه سرده و ممکنه سرما بخوری که متاسفانه درست فکر میکردم چون وقتی به نزدیکیه مهمونی رسیدیم تو بغلم گلاب به روت و بد حال شدی. اونشب نزدیک 7 ، 8 بار ... و خیلی بدحال بودی. توی این حال خراب پسر کوچولوی میزبان (سید طاها) هم حسابی حالتو گرفت و اسباب بازی هاشو بهت نمی داد تا بازی کنی. البته هیچ ایرادی بهش وارد نیست چون اقتضای سنش بود. سا...
10 آبان 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پارمیس می باشد