از مهد تا مامان مریمی
سلام دختر نازنینم. آخرین پستو شب اول مهر گذاشتم و قرار بود بری مهد کودک. همه ی وسایلتو جمع کردم و حسابی مجهز بودی واسه رفتم مدرسه. شب تو تختت خوابیدی و منم واست قصه میگفتم اما احساس میکردم خودم هنوز از لحاض روحی آماده نیستم که فردا ببرمت مهد کودک. خوب میدونی چیه؟ سه ماه تابستونو کامل پیشت بودم و هر روز که از خواب بیدار میشدی منو میدیدی. تا حالا هم هیچ وقت صبح که از خواب بیدار شدی تو محیط غریبه نبودی و وقتی من مدرسه بودم پیش مامان مریم میموندی که گاهی فکر میکنم از من بیشتر دوسش داری واسه همین نگران بودم که فردا چی میشه. البته واست تعریف کردم که فردا کجا میخوای بری. خلاصه تو این فکرا بودم که بابا ناصر زنگ زده بود و رضا گوشی رو ور داشت و ...