پارمیسپارمیس، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

پارمیس

از مهد تا مامان مریمی

سلام دختر نازنینم. آخرین پستو شب اول مهر گذاشتم و قرار بود بری مهد کودک. همه ی وسایلتو جمع کردم و حسابی مجهز بودی واسه رفتم مدرسه. شب تو تختت خوابیدی و منم واست قصه میگفتم اما احساس میکردم خودم هنوز از لحاض روحی آماده نیستم که فردا ببرمت مهد کودک. خوب میدونی چیه؟ سه ماه تابستونو کامل پیشت بودم و هر روز که از خواب بیدار میشدی منو میدیدی. تا حالا هم هیچ وقت صبح که از خواب بیدار شدی تو محیط غریبه نبودی و وقتی من مدرسه بودم پیش مامان مریم میموندی که گاهی فکر میکنم از من بیشتر دوسش داری واسه همین نگران بودم که فردا چی میشه. البته واست تعریف کردم که فردا کجا میخوای بری. خلاصه تو این فکرا بودم که بابا ناصر زنگ زده بود و رضا گوشی رو ور داشت و ...
16 آبان 1392

آرزو

دیشب بعد از شستن دست و صورت و پاهات، داشتم کرم بهت میزدم که مقداری از کرمو به صورتم مالیدی. بهت گفتم نه مامان جون این کرم چربه صورتم جوش میزنه. خیلی جدی گفتی: نه! اجازه بده بزنم. من آرزو میکنم صورتت جوش نزنه.   دوستم سحر اومده بود خونمون. مشغول خوردن اسنک بودیم و شما البته فقط سسشو میخوردی و باز هم از سحر جون درخواست سس بیشتر کردی که بهت گفت: عزیزم سس زیاد بخوری دلت بهم میخوره. شما هم گفتی: یعنی میکروب تو دلم میره؟   چند شب پیش بابا ناصر بردت راه آهن که قطار تماشا کنی. مامور قطار موقع حرکت قطار بهتون گفته: شما سوار نمیشید؟ با صدای بلند گفتی: ما نمیخوایم سوار شیم. ما اومدیم فعط تماشا کنیم. ...
5 مرداد 1392

توت فرنگی

جمعه هشتم اسفند واسه ناهار بابا جون و مامی پروانه رو دعوت کرده بودیم. شما و بابا رفتین میوه خریدین. بابا توت فرنگی هم خریده بود و خوشبختانه سر ذوق اومد و چند تا عکس خوب از شازده خانوم گرفت.       ...
28 اسفند 1391

بدون عنوان

چند هفته پیش، پنج شنبه سوم اسفند صبح با هم رفتیم بیرون. هوا آفتابی بود و با هم کلی پیاده روی کردیم. بعد از انجام کار بانکی دیگه خسته شدیم. رفتیم ماشینو از بابا گرفتیم و میخواستیم بریم خونه که یادم اومد که به مزون تندیس هم یه سری بزنم. ظهر بود و مزون بسته اما سبب خیر شد چون نزدیکیش یه بوستانی بود که سرسره داشت. برام جالب بود که ماشالا با اونهمه پیاده روی هنوز انرژی داشتی و بعد از یک ساعت بازی نمیخواستی بریم خونه.   عاشق از پله ای و سرسره رو هم واسه همین دوست داری.       همش از این پله بالا میرفتی و خودت میگفتی چقد خطرناکههههههه!!!!!   هر بار که میگفتم بیا بریم خونه، اینطوری اشار...
28 اسفند 1391

ستاره

امروز یه سر رفتیم خونه ی مامان بزرگِ من. به محض ابنکه وارد آسانسور خونه مامان بزرگ شدیم سقفو  نگاه کردی و گفتی ستاره! رو سقف آسانسور شیشه هایی به شکل دایره های تو هم بود و ستاره نبود. خلاصه رفتیم خونه ی مامان بزرگ و موقع برگشت تو آسانسور گفتی ستاره نداره! عمو علومی ستاره داره!!!! تازه دوزاریم افتاد و یادم اومد که سقف آسانسور خونه ی دوست بابا (علی) که شما بهش میگی عمو علومی ستاره داره. عجیباً غریبا. واقعاً تو فوق العاده ای دختر!! فوق العاده ایشالا تو فرصت مناسب از هر دو سقف عکس میگیرم و میذارم ...
12 بهمن 1391

کله پاچه!!

مدتیه به گوشت علاقه مند شدی. چند ماه پیش که خیلی از اوضاع غذا خوردنت ناراحت بودم متوجه شدم که گوشت دوست داری و یه روز که حسابی بازی کردیم و خسته و گرسنه بودی گفتی گوشت!! از اولین بارهایی بود که خودت تقاضای غذا کردی و ما هم فرصتو غنیمت شمردیم و سریع واست گوشت کله پاچه خریدیم. حس کردم لطیف تره و خوردنش واست راحتتره. خیلی جالب بود. یه بشقاب کامل گوشت کله پاچه رو خوردی و بعد که دیدی تموم شده گفتی دیییییگه !!! اون موقع هنوز جمله نمیگفتی. الان ماشالا جمله های دو  سه کلمه ای میسازی و صرف افعال رو به خوبی بلدی. خلاصه منم سریع رفتم و مقداری گوشت چرخ کرده واست درست کردم و حدود 2 قاشق هم از اون خوردی. خیلی خوشحال بودم. از اون روز تا حالا یه وقتای...
28 دی 1391

برف اومده شبانه

  ** ** **   برف آمده شبانه رو پشت بام خانه برف آمده رو گل ها رو حوض و باغچه ی ما زمین سفید هوا سرد ببین که برف چه ها کرد رو جاده ها نشسته رو مسجد و گلدسته برف قاصد بهاره زمستان ها می باره سلام سلام سپیدی! دیشب ز راه رسیدی؟   دیشب تا صبح برف اومده و همه ی شهرو سفیدپوش کرده و مدارس هم تعطیل شدن. خوشحالم که مدرسه نرفتم و بیشتر پیشتم. هرچند بچه ها از درس عقب می مونن ولی برف بازی واسه اونا هم لازمه. امیدوارم دل همه خوش باشه و از نعمت های خدا لذت ببرن . ...
26 آذر 1391

پارمیس و رزا

پنج شنبه هفته پیش، شام خونه ی مامان بزرگٍ من دعوت بودیم. حاجی محمد آقا(پسر عمه ی بابا ناصر) و خانواده ی دوست داشتنیش اومده بودن سمنان. این مهمونی واسه شما یه لطف دیگه ای داشت چون نوه ی حاجی، رزای 25 ماهه هم اومده بود. خیلی خوب باهاش ارتباط برقرار کردی. از صبح واست تعریف کردم که شب مهمونی دعوتیم و رزا جون هم هست و ... خلاصه تو هم خوب اسمشو یاد گرفته بودی و به محض اینکه وارد خونه ی مامان بزرگ شدیم دویدی طرف نی نی و گفتی رزااا، سلااام. خلاصه اون شب اونقدر شعر خوندی و رقصیدی و بلبل زبونی کردی که انگار نه انگار این مهمونهارو واسه اولین بار دیدی. مامانِ رزا هر شعری رو که ازش میپرسید تو جواب میدادی و خلاصه خوش درخشیدی. نی نی هارو خیلی دوست داری و ...
23 آذر 1391

این عشق الهیست

همین الان از خواب بیدار شدی. بدون سر و صدا از روی تختمون پایین اومدی و دویدی تو حال. همین منو دیدی گفتی سلام. دو سه روزه که سرمای سختی خوردم و گلو دردم. به خاطر همین گلومو با دستمال بستم. دست به گردنم زدی و گفتی دگن، خوبه؟ (گردن) منم گفتم آره عزیزم خوبِ خوب شدم. و کلی با لبای شیرینت بوسیدیم. خدایا من اگه این لحظه از شدت خوشی بمیرم حق دارم.
23 آذر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پارمیس می باشد