پارمیسپارمیس، تا این لحظه: 13 سال و 1 روز سن داره

پارمیس

خانه ی بازی

وسطای شهریور عمو علی (همکار بابا) خانه ی بازی باربد رو بهمون معرفی کرد. منم خوشحال از اینکه تا اول مهر هنوز دو هفته ای مونده و قبل از سرکار رفتن، میتونم یه چند باری از خجالتت درآم و ببرمت خانه بازی. یه پنج شنبه به همراه بابا سه تایی رفتیم. محیطش خیلی مناسب کوچولوهای تو سن و سال شما بود و همه جا ضربه گیر تعبیه شده بود. اولش طبق معمول به همه چی با احتیاط نزدیک می شدی اما وقتی کودک درونِ من و بابا رضا بیدار شد و حسابی ذوق کردیم و بازی کردیم، شما هم راه افتادی طوری که آخرش ما خسته شدیم ولی دختر گلمون هنوز دوست داشت بازی کنه. آخرش با وعده ی دوباره آوردنت تونستیم متقاعدت کنیم که از این اسباب بازی ها دست بکشی. عکساشو واست تو ادامه مطلب می ذارم و ب...
28 مهر 1391

جوووونم

این روزا وقتی چند بار صدامون کنی و احیاناً حواسمون نباشه سریع جواب بدیم آخرش لفظ جون رو اضافه میکنی مثلاً میگی: بابا   بابا    بابا جون!! جونت بی بلا عزیزم. ...
30 شهريور 1391

روز دختر

روزت مبارک دخترم. این روز نقطه عطفی تو زندگیمه. 5 سال پیش تو روز دختر بود که به بابا جواب بله دادم و واسه آشنایی بیشتر اومد خونمون. جانمی جان، چه کار خوبی کردم چه روز خوبیه این روز. دخترا همیشه بهترینن، روزشون هم بهتر ترین. ...
28 شهريور 1391

آب بازی

تو این تابستون به آب علاقه زیادی نشون دادی. تقریباً هر روز بعد از ظهر جلوی در حموم میرفتی و میگفتی آب بازی، آب بازی . منم یه لیز گیر زیر پات مینداختم و شیر آبو خیلی کم باز میکردم و تو وان اسباب بازیهاتو میریختم و بازی میکردی. گاهی با گریه بیرونت می آوردم و بازم دوست داشتی تو آب بمونی ولی آخه زیادشم خوب نیست. جمعه هفته پیش واست استخر بادی خریدیم. تو پارکینگ آبش کردیم و رفتی توش. از ذوق کلی جیغ زدی و گفتی آب بازی. مُردم از خوشی. باورم نمیشد از دیدن خوشی تو اینقدر کیف کنم. جمعه این هفته هم دوباره رفتیم تو پارکینگ آب بازی و کلی کیف داد. کاش یه نی نی نزدیکمون بود که اونم باهات همبازی میشد و با هم خوش میگذروندین.   ...
25 شهريور 1391

دو راهی

عزیز مامان این روزا خیلی فکرم مشغوله. مدرسه ها داره شروع میشه و من در حال سازماندهی شدن. این دو سالی که باردار بودم و بعد تو دختر گلم به دنیا اومدی، دفتر دار مدرسه بودم و از تدریس واسم بهتر بود ولی امسال تو سازماندهی بهم پیشنهاد تدریس رو دادن امّا ابتدایی!! از اونجایی که نظام آموزش و پرورش تو سال تحصیلی 91-92 به صورت 6-3-3 اجرا میشه (یعنی 6 سال ابتدایی، 3 سال راهنمایی و 3 سال دبیرستان) تو مقطع ابتدایی نیرو کم دارن و من هم باید برم اونجا. بابا اصلاً راضی نیست و میگه تدریس تو ابتدایی خیلی سخته و خیلی خسته میشی و دقیقا تو سالهای مهم زندگی پارمیس بی انرژی خواهی بود، ولی من خودم تدریسو خیلی دوست دارم و فکر میکنم تو مقطع ابتدایی تجربه خوبی واسم با...
23 شهريور 1391

مروارید پنجم، ششم و هفتم

آره عروسک خانوم. یه دفعه ای سه تا دندونت در اومد. البته یه دفعه هم نه! دو سه ماهه که داری درد می کشی و تقریباً هر شب دست به دامن خدا بودم که این دندونا زودتر در بیان. دندون پنجم از برکات سفر شمال بود، ششمی هم وقتی دوشنبه از سفر برگشتیم نیش زد و هفتمی هم دیشب کشف کردم مبارک باشه عسل بانو ...
3 شهريور 1391

سفر شمال

تعطیلات عید فطر رو رفتیم شمال. با دوستای بابا که هم دانشگاهی بودن و از سال 78 تا حالاست که با هم دوستند. از برادر به هم نزدیکترند و هم فکر تر. به قول خودشون چهار سال با هم زندگی کردن و تو خوشی و نا خوشی کنار هم بودن. اصلاً اخلاقاشون هم مثل هم شده. راستشو بخوای گاهی وقتی صمیمیتشونو میبینم حسودیم میشه  . سفر خیلی خوبی بود و  واسه تو دستاوردهای خوبی به همراه داشت. بذار واست مفصل بگم: از اونجایی که تو اطرافمون نی نی کوچولو نداریم و وقتی من سر کارم شما تشریف میبری خونه مامان مریم، اونجا هم محیط آرومیه و همه چی به کام، روز اول با دیدن فرهاد و یسنا غریبی میکردی و ازشون فرار میکردی. البته خیلی هم بی علت نبود چون فرهاد چند باری هولت دا...
2 شهريور 1391

برای تسلی خاطر بازماندگان زلزله آذربایجان

گنجشک با خدا قهر بود... روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت... فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اینگونه می گفت: و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگه می دارد...> و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و... خدا لب به سخن گشود:   گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام، تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغض راه کلامش را بست... سکوتی در عرش طنین انداخت... فرشتگان همه سر به زیر انداخ...
31 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پارمیس می باشد