پارمیسپارمیس، تا این لحظه: 13 سال و 1 روز سن داره

پارمیس

دختر مهربون

ا ین روزا به عروسکات خیلی وابسته شدی و موقع خوابیدن بهونه میگیری که باید پیشت باشن تا لالا کنی و از اونجایی که حتما عادت داری شیر بخوری و بخوابی، من روی راکینگ چیر در حالی که تو رو تو بغل دارم و بهت شیر میدم، باید نی نی هاتم بغل کنم. دیروز عروسک خرگوشتو که کوله پشتیه از تو کمدت آوردم. علیرغم اینکه فکر میکردم بهش علاقه نداری(چون به عروسکای حیوونا خیلی علاقه نشون نمیدی)، خیلی دوسش داشتی. بهت گفتم میخوای خرگوشو به نی نی نشون بدی؟ با ذوق دوییدی طرف عروسک دختر و با یه عشق و مهارتی خرگوشو به نی نی معرفی کردی که از ذوق دیدنت اشک تو چشمام جمع شد و ریز ریز گریه کردم. باورم نمیشد دختر من اینقدر بزرگ شده که با عروسکاش بازی میکنه و حرف میزنه. ...
21 مرداد 1391

تولد مامی

دختر گلم یکشنبه پانزده مرداد تولد 27 سالگیم بود باورم نمیشه که بیست و هفت ساله شدم. وقتی نوجوان بودم اگه یه خانوم 27 ساله رو میدیدم به نظرم خیلی بزرگ بود و 30 ساله دیگه پدر بود!! ولی الان که خودم به این سن رسیدم به نظرم هنوز نه بزرگم و نه سه سال دیگه پیر مامان مریم اینا و مامی جون اینا اومدن ،بابا یه کیک خوشگل خرید و برای شام کباب گرفت. یه جشن کوچولو گرفتیم و تو دختر خوشگل که همیشه پای رقصی کلی نانای کردی. خیلی خوش گذشت. بهترین کادو واسم حضور دختر سالم و خوشگلم تو تولدم بود. ت-و-ل-د-م  م-ب-ا-ر-ک ...
20 مرداد 1391

چشمت و دلت روشن

بالاخره اومدن! مامی جون و باباجون بعد از یک سفر 50 روزه به دیار غربت، بالاخره برگشتن. آره ناز برکَم. مامی جون و باباجونت رفته بودن سوئد پیش عمو صدرا و بعد با عمو رفته بودن کشور مجارستان و چک. دیروز صبح برگشتن و خوشحالمون کردن. چشمت روشن خانوم طلا ...
18 مرداد 1391

پانزده ماهگیت مبارک

دیشب واسه افطاری دایی مهدی اینا، خاله طیبه اینا، مامانی اینا، مامان بزرگ، خاله فردوس(خاله مامان مریم) و مامان مریم و بابا ناصر و دایی محمد خونمون دعوت بودن و این مهمونی مصادف با تولد پانزده ماهگی شازده کوچولو بود.چه عالی بعد از سفره افطار موقع صرف چای یه جشن کوچولو واست گرفتیم و از همه بیشتر به خودت خوش گذشت. شمع فوت کردی، کیک بریدی و کلی بادکنک بازی کردی. خاله طیبه هم سوغاتی مکه واست یه تاپ صورتی خوشگل آورده بود. اینجوری بود که تولد پانزده ماهگیت یه جشن به یاد موندنی شد عکسا رو تو ادامه مطلب میذارم   ...
11 مرداد 1391

گنجشکک اشی مشی

دیروز بابایی ناصر میگفت: میخوام به شازده کوچولو شعر گنجشکک اشی مشی یاد بدم     گنجشکک اشی مشی لب بوم ما نَشین بارون میاد خیس میشی برف میاد گوله میشی میفتی تو حوض نقاشی. کی میگیره؟ فَراش باشی کی میکُشه؟ قصاب باشی کی می پَزه؟ آشپز باشی کی می خوره؟ حاکم باشی وای که چقدر آرزو دارن واست!   ...
8 مرداد 1391

دومین ماه رمضون دخترم

ماه رمضون شروع شده و همه چی حال و هوای خوبی داره. همیشه ماه رمضونو دوست داشتم.دومین رمضانیه که خدا تو رو بهمون هدیه داده و تو این دو سال خیلی بیشتر از پیش شاکر خدا بودم به خاطر داشتن دختر سالم و زیبایی مثل تو. اما دو ساله که نمی تونم روزه بگیرم. بابا تنهایی روزه می گیره.واسه بابا نگرانم چون ساعت روزه داری زیاده و هوا گرم. امیدوارم خدا بهش سلامتی بده تا بتونه همیشه ماه رمضون ها رو روزه بگیره. دوشنبه رفتم مدرسه، تو هم مثل همیشه رفتی خونه مامان مریم. مامانی به مناسبت حلول ماه مبارک واست یه چادر نماز دوخته بود و بهت کادو داده. خودش سرت کرده بود و ازت در حال نماز خوندن عکس گرفته بود.دست مامانی درد نکنه با این همه ذوق و سلیقه. راستی خودت...
7 مرداد 1391

اسمیت چیه؟

اسمت چیه؟ پانو این اسمیه که خودت انتخاب کردی، قبلاً در جواب عزیز بابا کیه؟ می گفتی پانی ولی حالا در جواب سوالمون که اسمتو میپرسیم این جوابو میدی و انقدر با ناز ادا میکنی که می خوایم بخوریمت. خدا پانو خوشگله رو واسمون نگه داره. ...
7 مرداد 1391

یه روز خوب

بعد از اون سه روز مریضی یه خورده بی حوصله شدی و بی تاب. اصلا غذا نمیخوری. هر چند قبلاً هم با اشتها غذا نمی خوردی و حتما می بایست سرت گرم باشه تا یه کاسه سوپ بخوری. مدتی بود پروژه آشتی با غذا رو پیش گرفته بودم. غذا رو پیشت میذاشتم و باهاش بازی می کردی، منم یه خورده غذا تو دهنت میذاشتم. روزای اول تف می کردی و نمی خوردی ولی بعدش یه چند لقمه ای می خوردی که این مریضی کارو خراب کرد و دیگه همون سوپ هم نمی خوری. معلومه گرما رو اصلا دوست نداری چون هفته پیش جمعه که با مامان مریم و بابا ناصر و آقا رحیمیان اینا (دوست بابا ناصر) رفته بودیم پیک نیک روستای اروانه، چون هوا خنک بود، خیلی خوشحال بودی و کلی بازی کردی، یه خورده غذا هم خوردی. روز خیلی خوبی بو...
31 تير 1391

پارمیس و مریضی سه روزه

دختر عزیزم سه روزه که اصلاً حالت خوب نیست. تب داری و حالت تهوع، طوری که دیروز صبح از شدت تب از خواب بیدار شدی؛ بابا هم که دید خیلی بدحالی سر کار نرفت و پیشمون موند. بردیمت دکتر. آقای دکتر گفت اگه سه روز طول بکشه ویروسه و بعد از سه روز اگه بهتر نشد آنتی بیوتیک بخوره. خدا روشکر امروز بهتری. ظاهراً همون ویروس بوده ولی دندون در آوردنت و گرمای هوا هم مزید بر علت شده چون از شدت درد دندون با مشت به دهنت میکوبی بمیرم برات. خیلی لاغر شدی. خیلی غصتو میخورم ولی با این فکر که همه ما این شرایطو گذروندیم خودمو آروم میکنم. امیدوارم هر چه زودتر بهبود پیدا کنی. دوست دارم   ...
27 تير 1391

نی نی شیرین زبون

عروسک کوچولوی من: تو یک سالگی حرف زدی و صدای اکثر حیوونا رو در میاری. بابا و مامانی مریم معلمت بودن و بسیار راضی از داشتن شاگردی باهوش مثل تو. میگن گفتن هر چیزی یک بار واست کافیه. البته من هم امتحان کردم و تا دو سه روز از تعجب گیج بودم. بعد از صدای ببعی ، گاو ، پیشی ، جوجو ، زنبور ، خر ، اردک و مرغ و خروس و شیر رو یاد گرفتی و تازگی بابا بهت صدای گوریل رو یاد داده دستاتو میکوبی به سینه ات و میگی بام بام بام بام فوق العادست .خدا رو شکر تو جمع هم بعد از چند دقیقه که با محیط آشنا میشی همه آموخته هات رو تحویل میدی. مدتیه تمایل به اضافه کردن "او" آخر کلمه ها داری. یه چند نمونشو واست مینویسم مامانو = مامان (گاهی اوقات مامان رو درست میگی و ...
25 تير 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پارمیس می باشد