حالا دیگه چند ساعت بیشتر به لحظه ی عاشقی نمونده. انگار همین دیروز بود که به الهه زنگ زدم و گفتم الهه! پس کجاست این خانوم کوچولو؟ یه چند روزی از اومدنش گذشته. انگار این شازده خانوم خیلی ناز داره و به این سادگیا نمیخواد بیاد!؟!؟!؟ انگار همین دیروز بود که آقا محمد مسیج زد: رضا! عمو شدنت مبارک. خدایا! عجب لحظه ای بود. اشک تو چشمام حلقه زد و از خوشحالی تو پوست خودمون نمیگنجیدیم. و باز هم انگار همین دیروز بود که اولین بار عکسای زیبای پرنسس خانومو تو مانیتور دیدیم و از راه دور بوسه بارونش کردیم. سه سال شیرین از اون روزا میگذره و چند ساعت دیگه تکرار لحظه ی عاشقیه. الهه ی دوست داشتنی، دوست عزیز و همیشه همراهم، این لحظه ی...