سفر شمال
تعطیلات عید فطر رو رفتیم شمال. با دوستای بابا که هم دانشگاهی بودن و از سال 78 تا حالاست که با هم دوستند. از برادر به هم نزدیکترند و هم فکر تر. به قول خودشون چهار سال با هم زندگی کردن و تو خوشی و نا خوشی کنار هم بودن. اصلاً اخلاقاشون هم مثل هم شده. راستشو بخوای گاهی وقتی صمیمیتشونو میبینم حسودیم میشه . سفر خیلی خوبی بود و واسه تو دستاوردهای خوبی به همراه داشت. بذار واست مفصل بگم:
از اونجایی که تو اطرافمون نی نی کوچولو نداریم و وقتی من سر کارم شما تشریف میبری خونه مامان مریم، اونجا هم محیط آرومیه و همه چی به کام، روز اول با دیدن فرهاد و یسنا غریبی میکردی و ازشون فرار میکردی. البته خیلی هم بی علت نبود چون فرهاد چند باری هولت داد و افتادی زمین. اولش بغض کردی و بعدش کلی گریه کردی امّا از فرداش اونقدر باهاشون دوست شده بودی که همش دوست داشتی باهاشون بازی کنی. عروسک خرگوشتو گرفته بودی تو دستت و نسبت بهش احساس مالکیت می کردی. حتی می خواستی عروسک یسنا رو هم ازش بگیری وروجک . غذا میخوردی!! و غذا هایی که تا حالا راضی نشده بودی امتحان کنی با اشتها می خوردی مثل کتلت، نون و پنیر و کره با چای شیرین و ... و منم زیر لب همش خدا رو شکر میکردم. باورم نمیشد با بچه ها بودن اینقدر روحیتو عوض کنه. از همونجا تصمیم گرفتم بیشتر ببرمت پارک.
خیلی جالب بود یسنا نسبت بهت احساس مسئولیت میکرد و خودشو موظف میدونست که ازت مراقبت کنه. بس که شیرینه مثل آدم بزرگا ازت می خواست که کلمات رو تکرار کنی و کلی ذوق میکرد. مثل مامان و باباش مهربونه و عشق ورزیدن رو خوب بلده.
فرهاد دنیاش با شما دوتا دخترا متفاوت بود اما اونم عالم قشنگی داشت و خیلی ماه بود.
خلاصه سفر بسیار خوبی در کنار دوستامون داشتیم. خاله الهه چه به جا این شعرو به کار برد که خاطرات شمال محاله یادم بره.
وقتی دریا رو دیدی با ذوق به سمتش رفتی و البته طبق معمول با احتیاط
منم صدا می کردی که بیام آب بازی
وقتی یه موج می اومد و میخورد به صورتت ذوق می کردی و می خندیدی
الهیییی قربون پری دریاییم برم
نوش جوووووون عسلم
این هم از یسنا گلی. خیلی این عکسو دوست دارم.بووووووووس
یسنا و پارمیس
فرهاد و پارمیس در حال تیوپ سواری