برای تسلی خاطر بازماندگان زلزله آذربایجان
گنجشک با خدا قهر بود...
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت...
فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اینگونه می گفت:
و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگه می دارد...>
و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند،
گنجشک هیچ نگفت و...
خدا لب به سخن گشود:
گنجشک گفت:
لانه کوچکی داشتم،
آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام،
تو همان را هم از من گرفتی.
این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟
لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟
و سنگینی بغض راه کلامش را بست...
سکوتی در عرش طنین انداخت...
فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت:
باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی.>
گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت:
و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی.>
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.
ناگاه چیزی درونش فرو ریخت...
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد...