پارمیسپارمیس، تا این لحظه: 13 سال و 4 روز سن داره

پارمیس

اولین قهر و آشتی

دیروز واسه اولین بار دعوات کردم. این روزا فکرم حسابی درگیر سازماندهیه و نگرانم که از اول مهر کدوم مدرسه باید برم. بهم پیشنهاد پایه ششم ابتدایی مدرسه پسرونه رو دادن  و جالبه که کتابا همون کتابای اول راهنماییه، با این تفاوت که همشو یه معلم باید درس بده. فکرشو بکن!! طفلک اون معلم یعنی من  . واسه همین یه خورده بی حوصله شدم و تو دختر عزیزم بیخبر از همه جا در کابینتو باز کردی و ظرف ماش رو پخش زمین کردی. انقدر عصبانی شدم که یه جیغ سرت زدم . البته یک لحظه بعد پشیمون شدم ولی واسه اینکه جیغم بی اثر نباشه چشم تو چشم نگاهت کردم و بهت گفتم چرا اینکارو کردی؟؟؟ واکنشت خیلی جالب بود!! اصلاً نترسیدی و تو چشمم نگاه کردی و گفتی اِ منم ...
28 دی 1391

عمو صدرا

عمو صدرا شنبه هفته پیش اومد ایران و شما که تا حالا ندیده بودیش و همیشه با نرم افزار OOVOO باهاش صحبت میکردی و تو مانیتور میدیدیش اولش غریبی کردی و بعدش هم که تو بغلش میرفتی باز هم خیلی راحت نبودی. عمو صدرا اونقدر هیجان زده شده بود که میبوسیدت و همش یادآوری میکرد که وای من این بچه رو تا حالا ندیده بودم. هفته ی پیش پنج شنبه و جمعه رفتیم خونه ی عمه پریدخت و شنبه صبح که طبق معمول من و بابا رفتیم سر کار و شما رفتی خونه ی مامان مریم، وقتی مامان مریم احوال عمو صدرا رو ازت پرسیده بود بهش گفته بودی صدا بوزورگه!! الهی قربونت برم. انتظار داشتی که همیشه تو مانیتور و عکسا باشه. هر وقت نرم افزار OOVOO باز میشه میگی صدرا و حتی اگه فقط زنگشو هم بشنوی باز...
16 دی 1391

نمره ی بیست میگیری تو مهربونی

بیست ماهگیت با 6 روز تاخیر مبارک. البته روزش حسابی یادمون بود و کلی واست شعر تو خودت نمره ی بیستی رو خوندیم اما وقت نکردم که اینجا ثبت کنم. بیست ماهگیتو مهمونی گرفتیم و به اتفاق مامی پروانه و باباجون و عمو صدرا و مهیار، مامان مریم و بابا ناصر و دایی محمد یه شب به یاد موندنی رو سپری کردیم. حضور عمو صدرا تو مهمونی بسیار لذت بخش بود. امیدوارم خدا همشونو واسمون نگه داره که به وجودشون دلگرمیم.
16 دی 1391

برف اومده شبانه

  ** ** **   برف آمده شبانه رو پشت بام خانه برف آمده رو گل ها رو حوض و باغچه ی ما زمین سفید هوا سرد ببین که برف چه ها کرد رو جاده ها نشسته رو مسجد و گلدسته برف قاصد بهاره زمستان ها می باره سلام سلام سپیدی! دیشب ز راه رسیدی؟   دیشب تا صبح برف اومده و همه ی شهرو سفیدپوش کرده و مدارس هم تعطیل شدن. خوشحالم که مدرسه نرفتم و بیشتر پیشتم. هرچند بچه ها از درس عقب می مونن ولی برف بازی واسه اونا هم لازمه. امیدوارم دل همه خوش باشه و از نعمت های خدا لذت ببرن . ...
26 آذر 1391

پارمیس و رزا

پنج شنبه هفته پیش، شام خونه ی مامان بزرگٍ من دعوت بودیم. حاجی محمد آقا(پسر عمه ی بابا ناصر) و خانواده ی دوست داشتنیش اومده بودن سمنان. این مهمونی واسه شما یه لطف دیگه ای داشت چون نوه ی حاجی، رزای 25 ماهه هم اومده بود. خیلی خوب باهاش ارتباط برقرار کردی. از صبح واست تعریف کردم که شب مهمونی دعوتیم و رزا جون هم هست و ... خلاصه تو هم خوب اسمشو یاد گرفته بودی و به محض اینکه وارد خونه ی مامان بزرگ شدیم دویدی طرف نی نی و گفتی رزااا، سلااام. خلاصه اون شب اونقدر شعر خوندی و رقصیدی و بلبل زبونی کردی که انگار نه انگار این مهمونهارو واسه اولین بار دیدی. مامانِ رزا هر شعری رو که ازش میپرسید تو جواب میدادی و خلاصه خوش درخشیدی. نی نی هارو خیلی دوست داری و ...
23 آذر 1391

این عشق الهیست

همین الان از خواب بیدار شدی. بدون سر و صدا از روی تختمون پایین اومدی و دویدی تو حال. همین منو دیدی گفتی سلام. دو سه روزه که سرمای سختی خوردم و گلو دردم. به خاطر همین گلومو با دستمال بستم. دست به گردنم زدی و گفتی دگن، خوبه؟ (گردن) منم گفتم آره عزیزم خوبِ خوب شدم. و کلی با لبای شیرینت بوسیدیم. خدایا من اگه این لحظه از شدت خوشی بمیرم حق دارم.
23 آذر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پارمیس می باشد