پارمیسپارمیس، تا این لحظه: 13 سال و 18 روز سن داره

پارمیس

مروارید پنجم، ششم و هفتم

آره عروسک خانوم. یه دفعه ای سه تا دندونت در اومد. البته یه دفعه هم نه! دو سه ماهه که داری درد می کشی و تقریباً هر شب دست به دامن خدا بودم که این دندونا زودتر در بیان. دندون پنجم از برکات سفر شمال بود، ششمی هم وقتی دوشنبه از سفر برگشتیم نیش زد و هفتمی هم دیشب کشف کردم مبارک باشه عسل بانو ...
3 شهريور 1391

سفر شمال

تعطیلات عید فطر رو رفتیم شمال. با دوستای بابا که هم دانشگاهی بودن و از سال 78 تا حالاست که با هم دوستند. از برادر به هم نزدیکترند و هم فکر تر. به قول خودشون چهار سال با هم زندگی کردن و تو خوشی و نا خوشی کنار هم بودن. اصلاً اخلاقاشون هم مثل هم شده. راستشو بخوای گاهی وقتی صمیمیتشونو میبینم حسودیم میشه  . سفر خیلی خوبی بود و  واسه تو دستاوردهای خوبی به همراه داشت. بذار واست مفصل بگم: از اونجایی که تو اطرافمون نی نی کوچولو نداریم و وقتی من سر کارم شما تشریف میبری خونه مامان مریم، اونجا هم محیط آرومیه و همه چی به کام، روز اول با دیدن فرهاد و یسنا غریبی میکردی و ازشون فرار میکردی. البته خیلی هم بی علت نبود چون فرهاد چند باری هولت دا...
2 شهريور 1391

برای تسلی خاطر بازماندگان زلزله آذربایجان

گنجشک با خدا قهر بود... روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت... فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اینگونه می گفت: و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگه می دارد...> و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و... خدا لب به سخن گشود:   گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام، تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغض راه کلامش را بست... سکوتی در عرش طنین انداخت... فرشتگان همه سر به زیر انداخ...
31 مرداد 1391

دختر مهربون

ا ین روزا به عروسکات خیلی وابسته شدی و موقع خوابیدن بهونه میگیری که باید پیشت باشن تا لالا کنی و از اونجایی که حتما عادت داری شیر بخوری و بخوابی، من روی راکینگ چیر در حالی که تو رو تو بغل دارم و بهت شیر میدم، باید نی نی هاتم بغل کنم. دیروز عروسک خرگوشتو که کوله پشتیه از تو کمدت آوردم. علیرغم اینکه فکر میکردم بهش علاقه نداری(چون به عروسکای حیوونا خیلی علاقه نشون نمیدی)، خیلی دوسش داشتی. بهت گفتم میخوای خرگوشو به نی نی نشون بدی؟ با ذوق دوییدی طرف عروسک دختر و با یه عشق و مهارتی خرگوشو به نی نی معرفی کردی که از ذوق دیدنت اشک تو چشمام جمع شد و ریز ریز گریه کردم. باورم نمیشد دختر من اینقدر بزرگ شده که با عروسکاش بازی میکنه و حرف میزنه. ...
21 مرداد 1391

تولد مامی

دختر گلم یکشنبه پانزده مرداد تولد 27 سالگیم بود باورم نمیشه که بیست و هفت ساله شدم. وقتی نوجوان بودم اگه یه خانوم 27 ساله رو میدیدم به نظرم خیلی بزرگ بود و 30 ساله دیگه پدر بود!! ولی الان که خودم به این سن رسیدم به نظرم هنوز نه بزرگم و نه سه سال دیگه پیر مامان مریم اینا و مامی جون اینا اومدن ،بابا یه کیک خوشگل خرید و برای شام کباب گرفت. یه جشن کوچولو گرفتیم و تو دختر خوشگل که همیشه پای رقصی کلی نانای کردی. خیلی خوش گذشت. بهترین کادو واسم حضور دختر سالم و خوشگلم تو تولدم بود. ت-و-ل-د-م  م-ب-ا-ر-ک ...
20 مرداد 1391

چشمت و دلت روشن

بالاخره اومدن! مامی جون و باباجون بعد از یک سفر 50 روزه به دیار غربت، بالاخره برگشتن. آره ناز برکَم. مامی جون و باباجونت رفته بودن سوئد پیش عمو صدرا و بعد با عمو رفته بودن کشور مجارستان و چک. دیروز صبح برگشتن و خوشحالمون کردن. چشمت روشن خانوم طلا ...
18 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پارمیس می باشد