پارمیسپارمیس، تا این لحظه: 13 سال و 6 روز سن داره

پارمیس

پرنسس صورتی

دخترم،دوست خوبم فریبای عزیز (مامان نیروانا جون) اسم وبلاگتو با این صفت لینک کرده. پارمیس، پرنسس صورتی وقتی اسمتو تو پیوندهای نیروانای عزیز دیدم خیلی خوشحال شدم و  اینهمه احساس زیبای خاله فریبا رو تحسین میکنم. از خاله الهه ی خوش قلب که منو با نی نی وبلاگ و بهتر از همه با فریبای مهربون و فهیم آشنا کرد خیلی ممنونم. امیدوارم این دوستی ها همیشه پابرجا باشه و تو هم در آینده از داشتن دوستای به این خوبی لذت ببری. ...
21 آذر 1391

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد

چهارشنبه واسه سومین بار بردیمت دکتر. بعد از خوردن 5 روز آنتی بیوتیک، سه باره گلو و گوش و بینیت رو معاینه کرد و گفت که اینبار خدا رو شکر خوبٍ خوب شدی. گفت دیگه لازم نیست هیچ دارویی مصرف کنی و باز هم تاکید کرد که زیاد وسواس به خرج ندیم. یه نفس راحت کشیدم و از ته دل دعا کردم که هیچوقت نی نیا مریض نشن.
26 آبان 1391

سرما خوردگی

از اون شب تا حالا هنوز مریضی. سرما خوردی و گلو درد شدید داری. بمیرم برات خیلی اذیت میشی. دیروز ظهر خیلی خوابت میومد ولی تا رفت یه خورده چشمات گرم بشه با سرفه ی زیاد از خواب بیدار شدی و گریه کردی. نمی دونم چیکار کنم تنها کاری که از دستم بر میاد اینه که بغلت کنم و ببوسمت و نوازشت کنم. آخه از شدت گلو درد شیر هم نمیتونی بخوری . دوست دارم دختر قشنگِ سرما خورده ی من ...
19 آبان 1391

خداحافظ تا 6 سالگی

دیروز واکسن 18 ماهگیتو زدی. دیگه تا 6 سالگی واکسن نداری. بذار از قبلش واست تعریف کنم و برسم به واکسن. یکشنبه شب خونه ی آقای رستمیان همکار و دوست مشترک بابا ناصر و مامی پروانه دعوت بودیم. می خواستم ببرمت حموم ولی ترسیدم که می خوایم بریم بیرون سرما بخوری. داشتم لباستو عوض میکردم  و بهت پودر میزدم احساس کردم که خونه سرده و ممکنه سرما بخوری که متاسفانه درست فکر میکردم چون وقتی به نزدیکیه مهمونی رسیدیم تو بغلم گلاب به روت و بد حال شدی. اونشب نزدیک 7 ، 8 بار ... و خیلی بدحال بودی. توی این حال خراب پسر کوچولوی میزبان (سید طاها) هم حسابی حالتو گرفت و اسباب بازی هاشو بهت نمی داد تا بازی کنی. البته هیچ ایرادی بهش وارد نیست چون اقتضای سنش بود. سا...
10 آبان 1391

خانه ی بازی

وسطای شهریور عمو علی (همکار بابا) خانه ی بازی باربد رو بهمون معرفی کرد. منم خوشحال از اینکه تا اول مهر هنوز دو هفته ای مونده و قبل از سرکار رفتن، میتونم یه چند باری از خجالتت درآم و ببرمت خانه بازی. یه پنج شنبه به همراه بابا سه تایی رفتیم. محیطش خیلی مناسب کوچولوهای تو سن و سال شما بود و همه جا ضربه گیر تعبیه شده بود. اولش طبق معمول به همه چی با احتیاط نزدیک می شدی اما وقتی کودک درونِ من و بابا رضا بیدار شد و حسابی ذوق کردیم و بازی کردیم، شما هم راه افتادی طوری که آخرش ما خسته شدیم ولی دختر گلمون هنوز دوست داشت بازی کنه. آخرش با وعده ی دوباره آوردنت تونستیم متقاعدت کنیم که از این اسباب بازی ها دست بکشی. عکساشو واست تو ادامه مطلب می ذارم و ب...
28 مهر 1391

آب بازی

تو این تابستون به آب علاقه زیادی نشون دادی. تقریباً هر روز بعد از ظهر جلوی در حموم میرفتی و میگفتی آب بازی، آب بازی . منم یه لیز گیر زیر پات مینداختم و شیر آبو خیلی کم باز میکردم و تو وان اسباب بازیهاتو میریختم و بازی میکردی. گاهی با گریه بیرونت می آوردم و بازم دوست داشتی تو آب بمونی ولی آخه زیادشم خوب نیست. جمعه هفته پیش واست استخر بادی خریدیم. تو پارکینگ آبش کردیم و رفتی توش. از ذوق کلی جیغ زدی و گفتی آب بازی. مُردم از خوشی. باورم نمیشد از دیدن خوشی تو اینقدر کیف کنم. جمعه این هفته هم دوباره رفتیم تو پارکینگ آب بازی و کلی کیف داد. کاش یه نی نی نزدیکمون بود که اونم باهات همبازی میشد و با هم خوش میگذروندین.   ...
25 شهريور 1391

دو راهی

عزیز مامان این روزا خیلی فکرم مشغوله. مدرسه ها داره شروع میشه و من در حال سازماندهی شدن. این دو سالی که باردار بودم و بعد تو دختر گلم به دنیا اومدی، دفتر دار مدرسه بودم و از تدریس واسم بهتر بود ولی امسال تو سازماندهی بهم پیشنهاد تدریس رو دادن امّا ابتدایی!! از اونجایی که نظام آموزش و پرورش تو سال تحصیلی 91-92 به صورت 6-3-3 اجرا میشه (یعنی 6 سال ابتدایی، 3 سال راهنمایی و 3 سال دبیرستان) تو مقطع ابتدایی نیرو کم دارن و من هم باید برم اونجا. بابا اصلاً راضی نیست و میگه تدریس تو ابتدایی خیلی سخته و خیلی خسته میشی و دقیقا تو سالهای مهم زندگی پارمیس بی انرژی خواهی بود، ولی من خودم تدریسو خیلی دوست دارم و فکر میکنم تو مقطع ابتدایی تجربه خوبی واسم با...
23 شهريور 1391

مروارید پنجم، ششم و هفتم

آره عروسک خانوم. یه دفعه ای سه تا دندونت در اومد. البته یه دفعه هم نه! دو سه ماهه که داری درد می کشی و تقریباً هر شب دست به دامن خدا بودم که این دندونا زودتر در بیان. دندون پنجم از برکات سفر شمال بود، ششمی هم وقتی دوشنبه از سفر برگشتیم نیش زد و هفتمی هم دیشب کشف کردم مبارک باشه عسل بانو ...
3 شهريور 1391

چشمت و دلت روشن

بالاخره اومدن! مامی جون و باباجون بعد از یک سفر 50 روزه به دیار غربت، بالاخره برگشتن. آره ناز برکَم. مامی جون و باباجونت رفته بودن سوئد پیش عمو صدرا و بعد با عمو رفته بودن کشور مجارستان و چک. دیروز صبح برگشتن و خوشحالمون کردن. چشمت روشن خانوم طلا ...
18 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پارمیس می باشد