پارمیسپارمیس، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

پارمیس

رنگ انگشتی

این ا ولین باریه که با رنگ انگشتی اثر هنری خلق کردی، هنرمند کوچولو بقیه عکسها تو ادامه مطلب همیشه دوست داری عکسای برچسب روی وسایل رو نگاه کنی و نوشته هاشو بخونی(البته با ادبیات خودت). این دفعه اونقدر هیجان زده بودیم (البته من بیشتر) که فرصت این کارو نداشتی اما آخر کار دیگه داشتم وسایلو جمع میکردم قوطی ها رو دستت گرفتی و یه چند دقیقه ای مشغول روخوانی شدی. آخه باید مطمئن باشی که تاریخ مصرفش تموم نشده باشه!! اثر هنریِ زیباتو رو در یخچال زدم و با هر بار دیدن من و بابا کلی حظ میکنیم.   ...
9 اسفند 1391

جشن تو جشن تولد تموم خوبیاست

حالا دیگه چند ساعت بیشتر به لحظه ی عاشقی نمونده. انگار همین دیروز بود که به الهه زنگ زدم و گفتم الهه! پس کجاست این خانوم کوچولو؟ یه چند روزی از اومدنش گذشته. انگار این شازده خانوم خیلی ناز داره و به این سادگیا نمیخواد بیاد!؟!؟!؟ انگار همین دیروز بود که آقا محمد مسیج زد: رضا! عمو شدنت مبارک. خدایا! عجب لحظه ای بود. اشک تو چشمام حلقه زد و از خوشحالی تو پوست خودمون نمیگنجیدیم. و باز هم انگار همین دیروز بود که اولین بار عکسای زیبای پرنسس خانومو تو مانیتور دیدیم و از راه دور بوسه بارونش کردیم. سه سال شیرین از اون روزا میگذره و چند ساعت دیگه تکرار لحظه ی عاشقیه.   الهه ی دوست داشتنی، دوست عزیز و همیشه همراهم، این لحظه ی...
6 اسفند 1391

پروفسور

دیشب وقتی دیدی بابا رضا از حموم بیرون اومد، بهش میگی: حموم بودی؟ بابا: بله دخترم. پارمیس: لپِتو تمیز کردی؟ (آخه بابا همیشه ریش پروفسوری داره)
4 اسفند 1391

ستاره

امروز یه سر رفتیم خونه ی مامان بزرگِ من. به محض ابنکه وارد آسانسور خونه مامان بزرگ شدیم سقفو  نگاه کردی و گفتی ستاره! رو سقف آسانسور شیشه هایی به شکل دایره های تو هم بود و ستاره نبود. خلاصه رفتیم خونه ی مامان بزرگ و موقع برگشت تو آسانسور گفتی ستاره نداره! عمو علومی ستاره داره!!!! تازه دوزاریم افتاد و یادم اومد که سقف آسانسور خونه ی دوست بابا (علی) که شما بهش میگی عمو علومی ستاره داره. عجیباً غریبا. واقعاً تو فوق العاده ای دختر!! فوق العاده ایشالا تو فرصت مناسب از هر دو سقف عکس میگیرم و میذارم ...
12 بهمن 1391

کله پاچه!!

مدتیه به گوشت علاقه مند شدی. چند ماه پیش که خیلی از اوضاع غذا خوردنت ناراحت بودم متوجه شدم که گوشت دوست داری و یه روز که حسابی بازی کردیم و خسته و گرسنه بودی گفتی گوشت!! از اولین بارهایی بود که خودت تقاضای غذا کردی و ما هم فرصتو غنیمت شمردیم و سریع واست گوشت کله پاچه خریدیم. حس کردم لطیف تره و خوردنش واست راحتتره. خیلی جالب بود. یه بشقاب کامل گوشت کله پاچه رو خوردی و بعد که دیدی تموم شده گفتی دیییییگه !!! اون موقع هنوز جمله نمیگفتی. الان ماشالا جمله های دو  سه کلمه ای میسازی و صرف افعال رو به خوبی بلدی. خلاصه منم سریع رفتم و مقداری گوشت چرخ کرده واست درست کردم و حدود 2 قاشق هم از اون خوردی. خیلی خوشحال بودم. از اون روز تا حالا یه وقتای...
28 دی 1391

اولین قهر و آشتی

دیروز واسه اولین بار دعوات کردم. این روزا فکرم حسابی درگیر سازماندهیه و نگرانم که از اول مهر کدوم مدرسه باید برم. بهم پیشنهاد پایه ششم ابتدایی مدرسه پسرونه رو دادن  و جالبه که کتابا همون کتابای اول راهنماییه، با این تفاوت که همشو یه معلم باید درس بده. فکرشو بکن!! طفلک اون معلم یعنی من  . واسه همین یه خورده بی حوصله شدم و تو دختر عزیزم بیخبر از همه جا در کابینتو باز کردی و ظرف ماش رو پخش زمین کردی. انقدر عصبانی شدم که یه جیغ سرت زدم . البته یک لحظه بعد پشیمون شدم ولی واسه اینکه جیغم بی اثر نباشه چشم تو چشم نگاهت کردم و بهت گفتم چرا اینکارو کردی؟؟؟ واکنشت خیلی جالب بود!! اصلاً نترسیدی و تو چشمم نگاه کردی و گفتی اِ منم ...
28 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پارمیس می باشد