یه روز خوب
بعد از اون سه روز مریضی یه خورده بی حوصله شدی و بی تاب. اصلا غذا نمیخوری. هر چند قبلاً هم با اشتها غذا نمی خوردی و حتما می بایست سرت گرم باشه تا یه کاسه سوپ بخوری. مدتی بود پروژه آشتی با غذا رو پیش گرفته بودم. غذا رو پیشت میذاشتم و باهاش بازی می کردی، منم یه خورده غذا تو دهنت میذاشتم. روزای اول تف می کردی و نمی خوردی ولی بعدش یه چند لقمه ای می خوردی که این مریضی کارو خراب کرد و دیگه همون سوپ هم نمی خوری. معلومه گرما رو اصلا دوست نداری چون هفته پیش جمعه که با مامان مریم و بابا ناصر و آقا رحیمیان اینا (دوست بابا ناصر) رفته بودیم پیک نیک روستای اروانه، چون هوا خنک بود، خیلی خوشحال بودی و کلی بازی کردی، یه خورده غذا هم خوردی. روز خیلی خوبی بود و خیلی خوش گذشت، به من از همه بیشتر چون مطمـئن شدم علت اصلی غذا نخوردنت گرماست.
عکساشو تو ادامه مطلب میذارم
میدونم پفک واست خوب نیست ولی از بس چیزی نمی خوری وقتی دیدم با اشتها پفکو به طرف دهنت میبری منم خوشحال شدم و بی خیال
بپا نیفتی...
پارمیس در حال خوردن خرما، البته بهتره بگم بازی کردن! با خرما.
0