از مهد تا مامان مریمی
سلام دختر نازنینم.
آخرین پستو شب اول مهر گذاشتم و قرار بود بری مهد کودک. همه ی وسایلتو جمع کردم و حسابی مجهز بودی واسه رفتم مدرسه. شب تو تختت خوابیدی و منم واست قصه میگفتم اما احساس میکردم خودم هنوز از لحاض روحی آماده نیستم که فردا ببرمت مهد کودک. خوب میدونی چیه؟ سه ماه تابستونو کامل پیشت بودم و هر روز که از خواب بیدار میشدی منو میدیدی. تا حالا هم هیچ وقت صبح که از خواب بیدار شدی تو محیط غریبه نبودی و وقتی من مدرسه بودم پیش مامان مریم میموندی که گاهی فکر میکنم از من بیشتر دوسش داری واسه همین نگران بودم که فردا چی میشه. البته واست تعریف کردم که فردا کجا میخوای بری. خلاصه تو این فکرا بودم که بابا ناصر زنگ زده بود و رضا گوشی رو ور داشت و بابا ناصر گفته بود آقا رضا من و مامان خیلی ناراحتیم و به وحیده بگید پارمیس هنوز سه سالش نشده و خیلی زوده بره مهد و مامان مریم از دوری پارمیس مریض میشه و... و باز هم بیارینش پیش خودمون. منم که انگار از اون استرسا خلاص شدم تصمیم نهایی رو گرفتم و قرار شد امسال هم زحمت مامان مریمی بدیم. دیگه از اول مهر تاحالا هر روز میری خونه مامان مریم. آرزو میکنم خدا به همه ی پدر مادرا سلامتی بده و به بابا مامان منم سلامتی بده.